بحثی درباره احساسات متفاوت از احساسات مادی پنجگانه
آن چیزی که بيشتر در مدارس تدریس می شود، آن است که احساسات انسان محدود به پنج حس معروف بینایی، چشایی، بویایی، لامسه و شنوایی است. بله این احساسات در وجود انسان و دیگر حيوانات وجود دارد ولی این احساسات صرفا مادی، با احساسات دیگر مانند ترس و خشم و احساس گناه ... تا حدی متفاوت است.
درک ما از عالم هستی و احساس ما از آن، نخستین برخوردی است که با جهان اطراف خود داریم، ولی این ادراک صرفا با اندامهای حسی معروف(sensation) ما انجام نمیشود بلکه ابزار دیگری در موجودات هست که باعث می شود تا حسی درونی در آنها شکل بگیرد و این حس درونی(emotion)، اهمیت خاصی را در واکنشهای آنها دارد. و حتی امروزه نوع خاصي از هوش را به همین احساسات خاص مربوط می دانند.(emotional intelligence)
مثلا اگر گرگی درنده را در جلوي خودتان ببینید، این حس بینایی شما نیست که ناگهان سبب میشود فرار کنید بلکه به دنبال حس بینایی دیدن گرگ، حسی دیگر در درون شما شکل می گیرد و آن حس ترس است. به دنبال این احساس ترس، هورمونهايي در بدن ترشح می شود که بدن را وادار به فعالیت بیشتر می کند و قدرت لازم را برای اندام هايي مانند قلب و عضلات پا فراهم می سازد و این اندامها سرعت خاصی را به موجود زنده می دهند تا بتواند فرار کند.
نمونه دیگر این احساس ها،
احساس اضطراب است- که میتواند در شرایطی نه تنها زیان بار نباشد بلکه باعث تحرک فرد و نجات او از یک گرفتاری بزرگ شود.
این احساسات مهمی که جزو پنج دسته اصلی احساسات موجودات نیستند، شکلهای مختلفی دارند.
اکثر این احساسات، مثبت نیستند زیرا هدف از این احساسات، القاي حالت هوشیاری بیشتر و تحرک در موجود زنده است تا خود را از مخمصه ای نجات دهد. حس مثبت، در موجودات ابتدايي تر، کمتر منجر به تحرک برجسته ای می شود در حالی که حس منفی، منجر به واکنشي شدیدتر می شود.
این اهمیت احساسات منفی، به عنوان میراثی تکاملی به انسانها هم رسیده است تا آنجا که قرار دادن احساسات مثبت در مغزهایی که احساسات منفی را بیشتر در خود جای میدهد، کاری نسبتا دشوار است. ما تجربه بیشتری نسبت به غم و اندوه و ترس داریم و در برابر هنر شاد بودن و لذت بردن و مهمتر از آن، به خاطر سپردن این شادیها و لذت ها، در اندکی از ما وجود دارد.
در همه زبان های عالم مي بينيم کلمات منفی بیشتر از کلمات مثبت است.
و به طور کلی هفت احساس اساسی در هر زبان وجود دارد و آنها عبارتند از:
شادی ، اندوه ، ترس ، خشم ، تنفر، خجالت و گناه
شش عدد از این هفت احساس، منفی و یکی از آنها، مثبت است. از نظر تکاملی، ما احساسات منفی را ترجیح می دهیم و مغزهای ما به این احساسات منفی به شکل سریع تر پاسخ مي دهد.
علت اين ترجیح، به طبیعت انسان برمی گردد زیرا او نیاز دارد، به سرعت دخالت کند و از احساسات منفی، عبرت و درس بگیرد و اهمیت این عبرت گرفتن تا حدی است که آن را به مساله مرگ و زندگی تبدیل می کند.
و به این دلیل، یادآوری اين احساسات و عبرت گرفتن از آنها، هم، هر چند زمانی بر آن گذشته باشد، مهم است.
اما در سیر تکاملی موجودات، احساسات مثبت آنقدر مهم نیست و میتوانی هر قدر میخواهی در آن غرق شوی سپس به سرعت از آن بیرون بیایی و این برعکس احساسات منفی است.
(.Dr. Rick Hanson, Hardwiring happiness, TEDxMarin, 2013)
ترس در موجودات ابتدایی، خود را به صورت واکنشي سریع به شرایط خطر و دشمن نشان می دهد. در یک حیوان تکامل یافته تر این احساس میتواند با افزایش ضربانات قلب یا حتی سیخ شدن موها خود را نشان دهد. ما از احساس درونی حیوانات باخبر نیستیم ولی با مقایسه واکنشي که حیوانات به شرایط خطرناک نشان می دهند، تا حد زیادی میتوانیم احساس درونی آنها را درک کنیم.
ترس، از ابتدایی ترین احساساتی است که در موجودات زنده شکل گرفته و این ترس، زمینه بسیار مساعدی را برای حفظ بقای موجودات فراهم کرده است، به گونه ای که با ایجاد ترس، موجود زنده به هر وسیله ای مي کوشد تا از شرایط خطرناک بگریزد و خود این فرار سبب می شود تا موجود، زنده بماند و بقای بهتری برای او ایجاد گردد.
مغز موجودات ابتدایی، آن پيچيدگي مغز انسان را ندارد بنابراین احساساتی مانند ترس، به صورتی خام و پرداخت نشده در این موجودات رخ می دهد.
مغز اولیه شامل غشایی ابتدایی است که از هيپوکمپ و کورتکس سينگوليت و آميگدال تشکیل می شود. در این مغز ابتدایی، غشای ضخیمی روی قسمت های ابتدايي وجود ندارد. این قسمت های ابتدایی با احساسات اولیه مانند حس چشاي یا بویایی مرتبط است. همچنين نخستین احساسات( emotion ها) را هم مانند ترس، ایجاد می کند.
به خصوص در موجودات پیش از انسان ، قسمت پیشانی مغز هم بسیار کوچکتر است و این را به خوبی میتوان در مغز حیوانات دید. حتی دايناسورهاي بزرگی که شاید قدی به بلندای یک آپارتمان ده طبقه داشتند، فاقد پیشان
ی ای بلند بودند و قسمت پیشانی مغز آنها بسیار کوچک بود .
@salmanfatemi
همین حالت در حیوانات پیش از رده انسان يعني شامپانزه و گوریل هم مشاهده می شود.
بعدها با توسعه غشای مغز و به خصوص قسمت پیشانی مغز- که خاص انسان است- فعالیت های پیچیده تری مانند یادگیری و حافظه و استدلال و برنامه ریزی و تفکر انتزاعي و نهایتا قدرت تکلم شکل گرفت.
احساساتی مانند ترس و خشم و تنفر و ..... در قسمت مرکزی و ابتدایی کورتکس مغز پستانداران و پرندگان به نام سيستم ليمبيک و آميگدال پردازش میشود. Limbus به معنی منطقه ای حاشیه ای هست که اطراف قسمت مرکزی مغز قرار می گیرد .
برخی دانشمندان معتقدند مناطق اميگدال و ليمبيک در خزندگان مشاهده نمی شود و خاص پستانداران است ولی برخی دیگر تاکید دارند که مناطقی مشابه اميگدال و سیستم ليمبيک را در این حيوانات هم یافته اند.
نکته جالب توجه آنکه اندازه شبکه ليمبيک و آميگدال، در پستانداران- هر چه تکامل یافته تر باشند- کوچکتر است. در این جانداران ، کورتکس دور مغز، بزرگ و بزرگتر ميشود ولی به قیمت کوچک شدن سیستم ليمبيک!!!
پس اهمیت احساسات خام مانند ترس یا خشم خام، در موجودات پیشرفته تر مانند انسان کمتر می شود و انسان بر خلاف حيوانات، قادر است بر بسیاری از این احساسات غلبه کند، آنها را پردازش دهد و حتی خود را از قید احساسات منفی برهاند.
دانشمندی به نام مک لین سیستم ليمبيک را مختص پستانداران میداند و معتقد است خزندگان فقط بازال گانگليا و ساقه مغز دارند و فاقد سیستم ليمبيک هستند.
این دیدگاه توسط دانشمندان آناتومی مورد قبول نیست زیرا آنها امروزه فهمیده اند که پرندگان و خزندگان هم کورتکس مغزی و قسمتهای ساب کورتيکال مانند سیستم ليمبيک و اميگدال و سیستم هيپوکامپ کوچکی دارند. ارتباط سیستم ليمبيک با کورتکس مغزی بسیار برجسته است و ارتباطات زیادی بین کورتکس و سیستم ليمبيک و هیپو تالاموس وجود دارد. این ارتباطات نقش مهمی در کنترل عملکرد این قسمتهای قدیمی تر توسط قسمتهای بالایی مغز دارد.
بر اساس مطالعات جدید نقش هيپوکامپوس در قسمت وسطی سیستم ليمبيک، در فعالیتهای شناختی کشف شده است و به نظر میرسد نقش آن محدود به احساسات و emotion نباشد.
قسمتی از سیستم ليمبيک به نام اميگدال در بروز احساسات (emotion) نقش دارد. برداشتن لوب تمپورال- که هيپوکامپ و آميگدال را درون خود دارد- منجر به بیماری خاصی در میمون ها میشود: آنها بی مهابا هر آشغالی را مي خورند و بی محابا شریک جنسی بر می گزینند و روابط جنسی بدون مهاري دارند. همچنین ترسی از انسان ها و شرایط دشوار ندارند. در حقیقت اینطور تصور میشود که اميگدال، سبب درک اهمیت تحریک محیطی است يعنی اگر آميگدال آسیب ببیند فرد اهمیت تحریکات احساسی از محیطی را درک نمی کند .
رفتارهای اجتماعی و کنترلی تا حدی به وسیله اميگدال انجام می شود ولی به دلیل پیچیدگی آن و وجود ده ها هسته عصبي در آن و نیز به دلیل پیچیدگی عملکردهای اجتماعی و کنترلی، ابهامات زیادی در مورد عملکرد آميگدال وجود دارد.
این ساختمان مغز، نقش مهمی را در رفتارهای اجتماعی دارد. نمونه برجسته آن تغییر حالت موجود زنده به دنبال دریافت تنبیه هست (conditoning) .
در این حالت، ایجاد شرایطی که موجود را دچار تنبیه و آزار کند، سبب حالت اجتناب و دور شدن از آن شرایط میگردد.
اين احساسات، در حفظ بقای موجود زنده تاثیرگذار است. این موجود زنده لازم نیست چیز خاصی را یاد بگیرد بلکه قرار گرفتن در شرایط آزار یا تنبيه باعث تغییراتی در غدد درون ریز و سیستم اتونوم او میشود تا او را به صورت ناخودآگاه از قرار گرفتن در شرایط خطرناک دور کند. این اتفاقات در هسته لترال آميگدال انجام می شود و تغییر در این هسته، از ترس و کانديشنینگ در شرایط خطر جلوگیری ميکند.
بخش مهم دیگر از اميگدال که در emotion نقش دارد، بخش سنترال و مرکزی آن است. تخریب مصنوعی این قسمت هم مانع از ترس ناشی از conditioning مي شود.
از این دو قسمت لترال و مرکزی اميگدال، پیامهایی به هیپوتالاموس میرود و از آنجا فعالیتهای اتونوم و تغییرات هورمونی و رفتاری را ایجاد می کند و منجر به واکنش موجود زنده به پیامهای خطر از محیط می شود.
همچنین واکنش های احساسی دیگری مانند خشم و احساسات مادری و جنسی و احساسات چشایی و لذت یا نفرت از غذا، هم در اميگدال پردازش می شود.
واکنشهای اجتنابی فقط پاسخهای احساسی (emotional) نیستند و محدود به ترس نیستند بلکه بخشی از این واکنشها، ناشی از یادگیری موجود زنده است. مثلا موجود زنده به تدریج یاد میگیرد در شرایط خطرناک بدود یا شنا کند و فقط احساس درونی ترس نیست که او را به حرکت در می آورد و هر چه مغز پیچیده تر باشد و هر چه قسمت جلویی مغز بزرگ تر و کامل تر باشد این یادگیری پس از ترس خام، دقیق تر و پيچيده تر ميشود. حتی شاید به جای ترس خام، منجر به واکنشي کامل تر و عاقلانه
تر شود.
@salmanfatemi
هيپوکامپوس نقش مهمی در عملکردهای شناختی مانند حافظه explicit و حافظه implicit و شناخت فضایی دارد(حافظه اکسپليسيت ، حافظه ای است که به صورت آگاهانه فرد میتواند آن را به یاد بیاورد ولی حافظه ايمپليسيت حافظه ای است که به صورت ناخودآگاه انجام میشود مثلا کسی که دوچرخه سواری میکند، فنونی را که لازم است حین دوچرخه سواری انجام دهد، به صورت ناخودآگاه اجرا ميکند و لازم نیست در مورد آن بیندیشد)
هيپوکامپ نقش اصلیش در رفتارهای شناختی و نه احساسی است.
برخی احساسات، درونی هستند و در همه افراد در سرتاسر جهان رخ میدهد. کورتکس پره فرونتال نقش مهمی در درک و کنترل احساسات ما دارد. اگر احساسات یا emotion به مرحله هوشیار، برسد قسمت دورسولترال کورتکس پره فرونتال فعال می شود.
اين قسمت از لوب فرونتال خاص پستانداران است و در انسان، پیچیدگی آن از همه پستانداران دیگر بیشتر است. تجربیات هوشیار در انسان، وابسته به این ساختارهای موجود در لوب فرونتال است.
زبان و تکلم هم خاص انسان است و تکلم بر درک هوشیار این احساسات تاثیر می گذارد. زبان و تکلم در بیان emotion موثر است مثلا در زبان انگلیسی بیش از سی عبارت برای بیان احساس وجود دارد.
در دیگر موجودات که قادر به صحبت کردن نیستند نحوه درک محیط و چگونگی ابراز این درک، به دلیل نداشتن قدرت تکلم بسیار محدود می شود.
بیشترین قسمتی که بین پستانداران و دیگر موجودات، با هم متفاوت است، قسمت جلویی مغز (forebrain) میباشد.
این دیدگاه وجود دارد که تکامل پستانداران در نتیجه اضافه شدن سیستم ليمبيک و نئوکورتکس در forebrain ایجاد شده است.
@salmanfatemi
https://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC3600914/#R107
آدرس مطب : اصفهان ، خیابان آمادگاه ، روبروی داروخانه سپاهان ، مجتمع اطبا ، طبقه اول
تلفن : 32223328 - 031